عکس مهدکودک
پریا جان عزیزم سلام
خیلی وقت که مطلبی برات ننوشتم چون کارم خیلی زیاد بود و وقتی هم که میخواستم چیزی بنویسم سایت اجازه کارکردن نمی داد حالا بگذریم ....
امروز توی مهدکودک قرار عکاس بیاد و از بچه ها عکس بندازه دیشب بهت میگم پریا فردا عکس میخوای بندازی خیلی خوشحال شدی حسابی دست زدی و گفتی هورااااااااااا وقتی که خیلی خوشحالی لباتو روی هم فشار میدی و میخندی که من از این حرکتت خیلی خوشم میاد چون یک طرف لپت هم چال میشه خلاصه حسابی ذوق کردی و دست زدی و لباتو روی هم فشار دادی و من هم طبق معمول قربون صدقت رفتم و بوست کردم و چلوندمت صبح که بردمت مهد خواب بودی لباستو و گل سر گذاشتم برات بردم مهد فقط خداکنه عکست خوب بشه .
از دوروز پیش برات بنویسم که رفته بودی خونه مامان جون
ازمهدبردمت خونه مامان جون و من خودم رفتم خونه خودمون شما اونجا موندی کلی با مامان جون خوش گذرونه بودی رفته بودی توی پارکینگ دوچرخه سواری و بعد هم رفته بودی پیش شادی و حسابی بهت خوش گذشته بود تا شب که بابا اومد دنبالت به مامان جون هم گفته بودی مامان جون خوب شد من اومدم پیش شما موندما .
خلاصه که حسابی شیرین زبونی می کنی
عزیزم دوست دارم