پریاپریا، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

پریا دخترگلم

دعواي كودكانه

سلام عزيزم پريا جان چند روز پيش توي مدرسه با شاديا دعوا كرده بودي خودت كه هيچي به من نگفتي ديدم چشمات قرمزه ازت پرسيدم چي شده گفتي هيچي گفتم پس چرا چشمات قرمزه گفتي مامان جون تي تاپمو با چاقو تكه تكه كرده بود توي ظرف گذاشته بود براي تغذيم به شاديا تعارف كردم  اونم همشو خورد فقط يك تكه خودم  خوردم  و ظاهرا سر اين موضوع با هم دعوا كرده بودين از اونجايي كه تو خيلي تودار هستي كل ماجرا رو براي من تعريف نكردي ولي خانم قشقايي ( مديرمدرسه ) به مامان شاديا گفته بوده چون فرداي اون روز مامان شاديا براي شما يك تي تاپ خريده بود و داده بود به شاديا كه بهت بده و از اون روز به بعد هم جاي شما رو عوض كردن و اومدي ميز اول پيش نيكي نشستي و دوست ج...
26 آبان 1392

دردسرهاي پيش دبستاني

سلام دخترم اومدم بگم كه چقدر خودتو . مامان جونو و من و بابارو اذيت مي كني با پيش دبستاني رفتنت صبح كه بابا مي بردت خونه مامان جون شروع مي كني به بهانه گرفتن و گريه و زاري كردن كه مامانمو ميخوام و نسبت به همه چي بهانه مي گيري خلاصه كه مامان جونو حسابي اذيت مي كني چند روز من ساعت 11 از شركت مرخصي گرفتم اومدم خونه شمارو بردم مدرسه و بعد دوباره برگشتم سركار امروز رفتم با مديرم صحبت كردم كه ديگه نيام سركار ولي موافقت نكرده و ميگه نبايد كارتو از دست بدي خلاصه كه من موندم بر سردوراهي كه چه كار كنم فقط از خدا ميخوام كه كمكم كنه  
11 آبان 1392

پرياي من

سلام عزيزم پريا جان چند روزه كه موقع رفتن به مدرسه مامان جونو اذيت مي كني و دير ميري و موقع رفتن داخل مدرسه گريه مي كني . يك دوست هم پيدا كردي به نام شاديا كه حسابي با هم جور شدين وقتي كه تعطيل ميشين دست همديگه رو ميگيرن و از مدرسه با هم ميياين بيرون امروز هم توي مدرسه جشن عيد غدير دارين اميدوارم بهت خوش بگذره . عزيزم دوست دارم به اندازه يك دنيا
1 آبان 1392

عزيزم ورودت به پيش دبستاني را تبريك ميگم

پريا جان بيشتر از يك سال است كه هيچ مطلبي برات ننوشتم به خاطر كار زياد  و شايد هم تنبلي مامان بوده ولي تصميم گرفتم از اين به بعد بيام اينجا و براي دختر گلم بنويسم ميخوام بنويسم كه چه دختر خوبي دارم و از اينكه خداي مهربون تورو به ما داده هزار بار خدارو شكر كنم . امروز سومين روزي هست كه رفتي پيش دبستاني اميدوارم هميشه موفق باشي و دانشگاه رفتنت انشاء الله . اسم مربيتون هست خانم بحري كه خيلي جوان و مهربونه و حسابي تونسته جذبت بكنه فعلا يك دوست هم پيدا كردي به نام نيايش فكر كنم كم كم با تمام بچه هاي كلاس دوست بشي . روزهاي ديگه ميام و سعي ميكنم بيشتر برات بنويسم عزيزم دوست دارم
16 مهر 1392

يلدا مبارک

پریا جان پائیز ثانیه ثانیه در گذر است یادت نرود ... اینجا کسی هست که به اندازه برگهای رقصان پائیز برایت آرزوهای خوب دارد . یلدا مبارک شب یلدا رفتیم خونه مامان جون خاله مریم  اینا هم اونجا بودن مامان جون حسابی زحمت کشیده بود دستش درد نکنه شما هم که حسابی شیرین زبونی کردی و شیطونی هزار الله اکبر ماشاالله ...
8 فروردين 1391

سال نو مبارک

عزیزم سال نو مبارک پریا جان سال 1391 شروع شد و شما یک سال بزرگ تر شدی امیدوارم امسال  برای شما و تمام نی نی ها و همچنین برای همه سال خوبی باشه همراه با سلامتی و شادی و موفقیت و پیشرفت . پریا امسال دیگه حسابی کمکم می کنی مهمون که میاد خونمون پذیرایی می کنی وقتی میرن ظرفها رو جمع می کنی دیگه من هیچ غصه ای ندارم  از روز 6 فروردین من اومدم سرکار و شما با بابایی خونه هستید و حسابی بهتون خوش میگذره . امیدوارم همیشه خوش باشی ( دوست دارم قد ی دنیا ) ...
8 فروردين 1391

پریای عزیز

سلام دخترگلم خیلی وقت که مطلبی ننوشتم منو ببخش دیشب تمام اسباب بازیهات ریخته بودی وسط پذیرایی هر چی کتاب بود و مدادرنگی وسط بود بهت میگم پریا اسباب بازیهاتو جمع کن هر دفعه یک بهانه ای آوردی یا گفتی میخوام بازی کنم یا گفتی حالا کاردارم یا گفتی میخوام نقاشی بکشم تا اینکه دوباره گفتم پریا جمع کن اینارو میدونی این دفعه در جوابم چی گفتی ؟ حالا خودت جمع کن چی فرقی می کنه ( البته با حالتی که کمی اخماتم کرده بودی توهم ) منو میگی داشتم شاخ درمی آوردم گفتم چی گفتی با خنده دوباره جملتو تکرار کردی حالا من با این حاضر جوابی هات باید چی کارکنم . البته اینو بگم بالاخره جمع کردی ها   ...
11 اسفند 1390

نگرانی های من

سلام عزیزم پریا جان میخوام ازدستت شکایت کنم و کمی از اذیتهات بنویسم دو روز پیش که اومدم مهددنبالت دیدم خیلی آروم اومدی بیرون دهنت هم باز نمیکنی بهت گفتم پریا چی شده ولی اصلا جواب ندادی کفشهاتو پات کردم اومدی توی حیاط که بازی کنی خاله ساناز صدامون کرد گفت که چه اتفاقی افتاده به خودت گفت پریا به مامان بگو چی شده ولی تو جواب نمیدادی منم که دیگه دل تو دلم نبود که آیا چه اتفاقی افتاده تا اینکه خاله ساناز گفت امروز پریا بازی میکرده افتاده لثه اش خون اومده وای مردم و زنده شدم گفتم چرا ؟ دهنتو باز کن ببینم ولی این دهن باز نشد که نشد ساناز گفت یک کمی بالای دندونش خون اومده خلاصه اومدیم خونه تا اینکه تونستم یواش یواش به حرفت بیارم و کامل برام توضیح دا...
19 مهر 1390

آناس ( آدامس )

پریا جان سلام خانم گل دو روزه که آناس ( آدامس )خور شدی دیروز اومدی میگی مامان می تونم یدونه آناس بخورم بهت میگم آناس برای چی میخوای بخوری دندونت درد میگیره میگی آخه من بوبوز شدم ( بزرگ شدم )  دیگه خلاصه با چرب زبونی هرکاری که دلت میخواد انجام میدی جالب این جاست وقتی هم که آدامس میخوردی بهت گفتم پریا آدامست نره تو دلت گفتی نه آدامستو از دهنت درآوردی میگی ببین پیر شده ...
16 مهر 1390