پریا تفنگ دارشد
پریا جان دیشب که بابا از سرکاراومد خونه برات یک تفنگ خریده بود چون شب قبلش خودت گفتی که تفنگ میخوای بابا هم بهت قول داد فردا که اومدم برات میخرم و حالا به قولش عمل کرده بود و حسابی ذوق کردی و تفنگ بازی شروع شد و منو و بابا رو کشتی تلفن هم زدی به مامان جون و گفتی که بابا برام تفنگ خریده .
راستی از ماجرای چند روز پیش هم بنویسم که وقتی بزرگ شدی و خوندی کلی بخندی
سه روز پیش که از شرکت اومدم مهد دنبالت رفتیم خونه مامان جون توی راه بهت گفتم رفتیم خونه مامان جون زود بریم خونمونها گریه نکنی بگی میخوام بمونم شما هم قبول کردی خلاصه رسیدیم خونه مامان جون که مشغول سبزی پاک کردن بود تا سبزی ها رو دیدی گفتی من توپ توپی ها رو پاک کنم ( منظورت تربچه ها بود ) مامان جون مجبور شد تربچه ها رو ببره بشوره بعد بیاره تا تو پاک کنی و بعد از ۱۰دقیقه گفتی خوابم میاد من بهت گفتم مگه الان موقع خواب از تو اصرار که رختخواب برام بیار آوردم و توی رختخواب دراز کشیدی تازه فهمیدیم که داری به ما کلک میزنی که نریم خونمون و همون جا بمونی ( خیلی کلکی ) مامان جون هم که فهمید تو میخوای اونجا بمونی مارو نگه داشت و شام درست کرد و بابا هم اومد اونجا بعد از شام رفتیم خونمون